منو خورد و داغون می کنی که به تو رو بیارم 😓 خب الان هم خورد شدم هم از دنیا متنفرم هم به تو رو آوردم 😓 همش چشمم دنبال تواه که با من حرف بزنی و دلمو آروم کنی 😓 خب پس چرا با من حرف نمی زنی؟ 😓 یعنی انتظار داری من کاری بکنم؟ خودت که بهتر از من می دونی هیچ کاری از من بر نمی آد 😓 خودت که بهتر منو می شناسی که عرضه هیچ کاری رو ندارم و جون هیچ کاری ندارم 😓 خودت که می دونی هیچی برای عرضه کردن ندارم 😓 یعنی همینجور لنگ در هوا و درب و داغون بمونم و از همه جا رونده و از پیش تو مونده برام بهتره؟ 😓 نه پیش تو جایی دارم و نه تو دنیا 😓 نه دنیا به من رغبتی داره و به من ذره ای رحم می کنه و نه تو 😓 واقعا به من رحمت نمی آد؟ 😓 یکی تا این حد فقیر و درمانده رو می بینی براش دلت نمی سوزه؟ 😓 من زیانکارترینم و تو مهربان ترین 😓 بیماری ام که هیچ دارویی بهش کارساز نیست 😓 فقیری ام که انقدر نفرت انگیزه که همه از درشون می رونن 😓 زندانی ای ام که همه درهای عالم به روش قفل شده 😓 از پا افتاده ای ام که دیگه حتی نای پلک زدن نداره 😓 دو روز دیگه تولد چهل سالگی مه و آخرین امید من برای این که بهم کادو بدی و اون دری رو که به صلاح منه به لطف خودت به روم باز کنی 😓