از بعد رحلت شما و این هدیه خداحافظی که منو بیچاره کرده هنوز حتی نتونستم بیام و از دور به اون در که باید تو لنگه اش بشینم و زار بزنم نگاه کنم و آه بکشم 😓 بارها قصد کردم بیام و جلوی اون چهره نورانی که هر کسی رو با یک نظر شیفته خودش می کنه بشینم و بپرسم که حالا منطقا و انصافا چه خاکی باید تو سرم بریزم؟ یک بار دلم می خواد احساساتم رو بیرون بریزم و زار بزنم و به پاشون بیافتم ولی با خودم می گم احساسات تو اون درگاه که همش نور و عقل محضه چه فایده ای داره ! اونم اشکی که اشک تمساحه و آخر هم فایده ای نداره و نه اشک نسوح! بعد با خودم می گم خیلی منطقی برم و بگم تو امتحان اول که رفوزه شدم و عرضه یه نفس کشیدن هم که ندارم! حالا تکلیف من چی اه که قلبم اینجا اسیره؟ خب لابد جواب منطقی اش هم اینه که بفرمایید شما آزادید مزاحمتون نمی شیم 😓 واقعه وقتی یکی اصلا دغدغه اش فقط دنیاست، چه جای صحبت منطقی یا احساسی؟! 😥 کاش لااقل قسمتم بشه برم شاید فرجی شد ... شایدم همون بهتر که نتونم برم و بالکل قطع امید کنم 😥 یا امام رضا بازم باید از تو بخوام با رافت و لطفت دوباره ضامن من شی ... نه ضامن که نه ... چون من از اون آهو بی معرفت ترم و زیر قولم می زنم 😭 چطور داغ من یکی دیگه رو عاقبت به خیر کرد و رو من سنگ اثری نکرد 😭 ضامنم نشو ... فقط بزرگواری کن بزار رو خاک در این خونه یه گوشه ای یه جایی برای یه بی عرضه بی لیاقت بمونه شاید قبل مرگش آدم شد و یک نفسی کشید 😭