به یک چشم بهم زدن ۴۰ سالش گذشت و بقیه اش هم سریع تر از این می گذره! بعدش مسافرم! باید هر چی قابل برداشتنه بردارم و بقیه اش همه بگذارم و برم. ولی بدتر از همه بارهایی اه که نباید بردارم و با سنگینی شون راه رفتن طاقت فرسا می شه! بارهای اضافی! و شاید بشه گفت بادهای اضافی! چیزایی که تو این دنیا باده و برای اون دنیا باره! مثل عنوان و مقام ! همون چیزایی که عاشقاش برای رسیدن بهشون خودشونو همدیگه رو تیکه پاره می کنن! معاونت محترم! ریاست محترم! مدیر محترم! اگه بدونن اینا چه بارهای سنگین و آزار دهنده ای ان هرگز حتی سمتشون هم نمی رن چه برسه به این همه حرص! و بعدش هم سوء استفاده کردن ازش!! واقعا دیوانگی محضه! من که حتی سنگینی بار حاج آقا و سید و استاد و این جور چیزا رو هم نمی تونم تحمل کنم چه برسه به ریاست محترم!! هر روز نگرانم و شب ها کابوس می بینم که چرا انقدر بارم سنگین کردم 😥 شبا برای این که بتونم از سنگینی این بار که راه نفسمو بسته خلاص شم باید با خودم تکرار کنم من هیچی ندارم و هیچی نمی خوام و هیچکار نمی خوام و نمی تونم انجام بدم! واقعا در عجبم این کفتارها چطور با این عناوین و پست و مقام ها و سوء استفاده ها و ظلم ها و منفعت طلبی هاشون شب سرشون می ذارن رو بالش!؟ خدا رو صدها هزار بار شکر که به یک کله خرابی مثل من اجازه نمی دن نزدیک پست و مقام هاشون بشم ! وای اسمش بردم حالم باز خراب شد! خدایا رحم کن!