این روزها که دلم می گیره وقت خواب یاد بعضی لحظات خاص تو کربلا می افتم. سفری که میل خاصی بهش نداشتم ولی زندگی منو با براوردن غیر ممکن ترین و بزرگترین حاجتم از این رو به اون رو کرد. تا یک سال قبلش می گفتم اصلا کربلا نمی رم. و بعد یک دفعه همینجوری ثبت نام کردم. برام یه سفر عادی بود، مثل زیارت مشهد. البته با اعصاب خوردی های مربوط به بی نظمی های مدیر کاروان و گرمای شدید تابستان عراق و غذاهای خوشمزه هتل همراه با ظرف های آب یخ کوچولو. ولی بعد کم کم داستان کربلا شروع شد. اول از همه سنگینی فضای نجف. انگار عظمت حرم حضرت علی اجازه نمی داد نفسم بالا بیاد که بخوام عادی زیارت کنم. یک گوشه نشسته بودم و نمی دونستم چکار کنم که یادم اومد عصر پنجشنبه است و می شه دعای کمیل بخونم. همونجا بود که با خط به خط دعای کمیل اونقدر اشک ریختم که دیگه نمی فهمیدم تو شلوغی دور و برم چی می گذره. ظاهرا این مرحله پاک سازی اولیه بود! چون تو مسجد کوفه و محراب حضرت علی دلم آماده تر بود و باز هم مناجات امیرالمومنین بود که باهش از اول تا اخر اشک ریختم. حالا ظاهرا کمی برای زیارت امام حسین آماده تر بودم. و البته خواستن حاجت هایی از حضرت ابوالفضل که کلا به هیچ وجه باور نداشتم اصلا امکان داشته باشه براورده شه. فقط یه گوشه گیر اوردم و آداب و نمازهاش رو به جا آوردم و بعدشم جلوی ضریح حضرت ابوالفضل زانو زدم و خیلی مرتب و تمیز حاجت های غیر ممکنم رو لیست وار خدمتشون ارائه دادم! نکته جالب این بود که ترتیب مراحل زیارت های کربلا از فضای سنگین نجف شروع شد و همینطور که جلو می رفت سبک تر و خودمونی تر شد تا جایی که وقتی به کاظمین رسید با شوخی ها و لبخندهای پدربزرگ و نوه عزیز یعنی امام موسی کاظم و امام جواد تموم شد! و با خنده و شوخی بدرقه ام کردند و حتی طعنه زدند که به امام رضا هم سلامشون رو برسونم! من خبر نداشتم که این پدربزرگ و نوه ضریحشون یکی اه و همین موجبات شوخی و خنده هاشون رو فراهم کرده بود! هنوز صورت خندون و جوون امام جواد و محاسن سفید و خندان امام موسی کاظم جلوی چشمامه وقتی که از این در بیرون اومدم و از در دیگه وارد سمت چپ همون ضریح شدم و در حالی که کنار هم نشسته بودن با خنده بهم گفتند ما که گفتیم نیازی نیست بری دور بزنی و ما کنار همیم!! و بعد موقع رفتن امام جواد با خنده های زیباش گفت اگرچه ما همه پیش همیم ولی سلام من و پدربزرگم به پدرم امام رضا برسون و بعد باز هر دو خندیدند و من در حالی که از خجالت سرخ شده بودم اومدم بیرون! فکر کردن به لحظه های خیلی کوتاه و ناب مسافرت کربلا هنوزم برام شیرین و عجیبه. نمی دونم سورپرایز بعدی خدا چی می تونه باشه! تا الان که کادوها و سورپرایزهاش همه معجزه آفرین و خاطره انگیز بودن. تا حالا هیچ جا این خاطره رو ننوشته بودم. بالاخره نوشتمش!